علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

چند تای نی نیه دیگه

قاصدک مامان علی مرتضی جان قراره چندتا نی نیه دیگه به جمع ما اضافه بشن خاله معصومه وخاله نرگس که دوستای آملیه مامانن وچهار ماه پیش پیششون بودیم توی دلشون نی نی دارن خیلی براشون خوشحال شدم میدونی روز شهادت علی اصغر از تو خواستم که از خدا بخوای به اونا نی نی بده وخداروشکر داد چه کار کردی شیطون ...زن دایی جلیل هم توی دلش یه نی نی داره یه هفتس که فهمیدن منم که براشون خوشحال شدم زن دایی جلیل همین ماه 15 سالش میشه خیلی کوچولوه ...خوب خودش اصرار داشت که بچه دار بشه خدا کمکش کنه امیدوارم مشکلی نه برای اون نه برای خاله های دیگه پیش بیاد و هر سه نی نی هاشونو سالم به دنیا بیارن ...تازه امشب خبر دارشدم که هم نی نیه خاله نرگس و هم نی نیه خاله معصومه تکون...
8 بهمن 1390

فقر

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . آن ها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند . در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد مسافرت مان چه بود ؟  پسر پاسخ داد : عالی بود پدر !.... پدر پرسید : آیا به زندگی آن ها توجه کردی ؟ پسر پاسخ داد: فکر می کنم ! پدر پرسید : چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟  پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا . ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آن ها ستارگان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاس...
6 بهمن 1390

یازده ماهگی وجوونه زدن سومین مروارید

مامان فدات بشه فدای یازده ماهگیت... پارسال این موقع تو دل مامانی روزای آخرو میگذروندی ودرست آخر همین ماه یه ساله میشی ...دیروز مشغول بازی کردن باتو بودم ووقتی بغلت کردم داشتی بالا رو نگاه میکردی ویهو چشمم به لثه های بالاییت افتاد ودیدم دندون سمت چپ خودت کاملا مشخصه وقتی دستمو گذاشتم تیز نبود وتا امروزم هنوز زیر لثته ولی اونقدر لثت نازک شده که مروارید قشنگت کاملا مشخصه وفکر کنم فردا ابهت خودشو نشون بده وکامل بیاد بیرون... ،،،،،، ،،،،،،، دیشب بابایی به شوخی منو میزد ومیخواست بدونه عکس العمل تو چیه یهو تو با صدای بلندی اومدی طرف بابایی واونو کنار زدی فدای این هوشت بشم تازه گریتم گرفته بود ولی بعضی جاها دست به یکی میکردید ودوت...
1 بهمن 1390

یازدهمین ماهگرد

زندگیه مامان میخواستم این پستو دیشب بزارم ولی بابایی  بدون اینکه بهم بگه کامپیوترو خاموش کرد منم عصبانی شدم  کفتم:اول ازم بپرس کاری ندارم بعد خاموشش کن باباهم گفت: الان ساعت خوابه...بابایی خاموشی دادتا تو خوابت ببره یه جریانات دیگه ای هم افتاده الان برم صبحونتو بدم بعد که خوابیدی  میام بقیشو مینویسم فدات بشم یازدهمین ماهگردت مبارک   ...
1 بهمن 1390

سخنی با پسرم

سلام قلب مامان دوشنبه ی هفته قبل برای چندمین بار به فرمانداری رفتم و از فرماندار خواستم حالا که نمیتونه کاری واسه بابا کنه حداقل یه وامی به ما بدن،ولی فرماندار با کمال پرویی گفت:من نمتونم کاری براتون بکنم فکرشو بکن فرماندار با اون همه برشی که داره این حرفو بزنه ...منم که آتیشی شده بودم ومیدونستم که دروغ میگه هر چی از دهنم در اومد بهش گفتم:نمیدونم این جراتو از کجا اورده بودم نه صدام می لرزید نه گریم گرفته بود بهش گفتم:که شما برای هر کسی کاری نمیکنید برای کسی کاری میکنید که براتون نفعی داشته باشه ومعاونتون علنا بهمون گفت:خوب من اگه برای شما کاری کنم از منم انتظار دارن براشون کاری کنم خوب این یعنی چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ فرماندار که بلبل زبونیه ...
28 دی 1390